سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مطلب طلایی

نظر

جلد اول …قسمت چهاردهم
نقشه

رمان ها

اِلف ها رو میتوانستم ببینم که در حال ساخت قصر خودشون بودند.
قصر درحال ساخت خیلی عظیم بود و احتمالاً تعداد اِلف ها هم زیاد بود چون قصر بزرگی به آن اندازه تعداد زیادی افراد میخواست.
به دروازه تازه ساخته شده نگاه کردم واقعا اِلف ها باهوش و قدرتمند بودند که این بنای زیبا رو ساخته بودند ، با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون رفتم و سریع به پشت سرم برگشتم ، لوک بود به من اشاره کرد که ساکت باشم بعد به پایین نگاه کنم، ما در بالای تپه ای بودیم و تسلط خوبی بر دیدن اِلف ها داشتیم.
با دیدن آن صحنه ترسیده بودم و میلرزیدم ، تعداد زیادی اِلف میدیدم که چند قدمی ما پایین تپه بودند ، چشمانم از دیدنشان آن هم اینقدر نزدیک گشاد شده بودند حدود هزار اِلف پایین تپه بودند و همه مسلح بودند ، میترسیدم که هر لحظه حضورمون رو حس کنند و بهمون حمله کنند.
به سمت عقب کشیده شدم دستان لوک را در شانه ام میدیدم اما چرا منو به عقب کشید ، با نگاه سوالی بهش نگاه کردم ، بهم نگاه کرد و بااشاره دستی گفت که ساعت باشم و دنبالش بروم ، توی تاریکی قدم زدیم و به اردوگاه رسیدیم .

اردوگاه شلوغ بود اما درجای مناسبی قرار داشت اطرافش را درختانی که طولشان به بیشتر از 10متر بود ، پر کرده بودند و با شمع هایی که در آنجا قرار داشت به آن روشنایی بخشیده بود....

ادامه...