سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مطلب طلایی

نظر

 

جلد اول-قسمت هفتم

تنم مور مور شد ، حس کردم اشتباه شنیدم ، واقعا او منو خواسته بود ولی من به چه دردش میخوردم ، پدرم ، پدرم راضی میشد تا تنها فرزندش را به یه جادوگر بده ، باید منتظر میشدم چون هیچکاری نمیتوانستم بکنم ، دوباره به صدایشان گوش دادم پدرم گفت: بلک ویزار این عادلانه نیست تو ، تو نمیتونی پسرمو ازم بگیری ، من هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.
بلک ویزارد گفت :پس تو میخواهی مرد خوت و قبیله ات رو انتخاب کنی.
نه من فقط دنبال راه سومی برای رضایت هردو طرف هستم. همینکه گفتم یا پسرت رو میدی یا جنگ رو میپذیری انتخاب با توست.


میدونی حالا فهمیدم که تاحالا اشتباه میکردم از دست خون آشاما و ساحره ها برای صلح فرار میکردم اما حالا من جکست الوار اعلام میکنم مبارزه با قویترین جادوگر جهان (بلک ویزارد) رو قبول میکنم. پس از چیزی که در انتظار تو و خانوادت هست نمیترسی.
هرگز ترسی ندارم و تا آخرین قطره خونم از قبیلم محافظت میکنم. باشه خودت این سرنوشت رو پذیرفتی.

ادامه...


نظر

جلد اول..قسمت هشت

...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری.
_اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود.
_بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟
_بعدش بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که حتی توان دفاع از خودمم نداشتم.
_درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح احمقانه قربانی کنه .
_آره ، بعد از اون ماجرا بلک ویزارد منو به عنوان یک حیوان خانگی پرورش داد اما برخلاف انتظارم اون منو اذیت نمیکرد ، هرگز به سرم فریاد نمیکشید و مدام بهم میگفت من بهت لطف کردم که تو رو از دست اون بدجنس (جکست) نجات دادم .

ادامه...


نظر

جلد اول ....قسمت دهم
عصای بلک ویزارد
با خودم کلنجار میرفتم و فکر میکردم که اون عصا چی داره که تمام اهالی جنگل میخوان بدست بیارنش ، مگه چه رازی درون اون عصا هست که همه برای بدست آوردنش جانشونو هم میدن تا اونو بدست بیارن؟
به سث نگاه کردم مثل همیشه تو خودش بود ، همیشه تا وقتی که ازش سوال نمیکردم حرف نمیزد ، همه چیز در این جنگل عجیب بودند. به سث گفتم : سث درباره اون عصا بیشتر توضیح میدی؟

ادامه...


نظر

جلد اول ...قسمت یازدهم

شروع به بررسی اطراف کردم دیدم که از پشت درختان چیزی با سرعت زیادی رد شد ، بعد ناپدید شد خیلی سریع بود و نمیتوانستم تشخیص بدم چیه ، سریع به این طرف و اونطرف میرفت .
ترسیده بودم چند قدمی به عقب رفتم و به سث رسیدم خودمو بهش فشار میدادم تا از خطر رو به رو در اما باشم.
سث گفت: چرا به من چسبیدی کمی فاصله بگیر این همه جا هست برای رفتن.
گفتم : تو خطری احساس نمیکنی؟

 

ادامه...


نظر

جلد اول....قسمت دوازدهم
ملکه دریا ها
گفتم : راستی اسمتو میگی تا آشنا شیم؟
گفت : من لوک سانتر هستم  گلادیاتوری از گروه صاعقه.
_منم جک رایان هستم از آشناییت خرسندم.
به راه افتادیم تو راه ساکت و تو فکر بودم ، فکر این که ماجرای این جنگل کی تموم میشه.
همانطور که تو فکر دغدغه ها و گرفتاری هایی که سرم ریخته بود بودم ، لوک ایستاد و بهم گفت پیاده شم ، پیاده شدم همان منظره زیبا روبه روم بود ، اینبار زیباییش چندین برابر شده بود ، درختان زیباتر شده بودند ، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینبار اینجا خیلی زیبا شده بود؟
به لوک گفتم : قبلا اینجا به این زیبایی نبود.
گفت : اره تو حتما از راه شکار وارد شدی...

ادامه...